14 سالم بود وقتی برا اولین بار زمان به چشمم یجور دیگه دیده شد
یجور عجیب
یجوری که تنم میلرزه وقتی یادم میاد
حس میکردم تو تشخیص زمان ها اشتباه میکنم
تو تشخیص اینکه کاری رو انجام دادم یا نه
حرفی رو گفتم یا...
هی از خودم میپرسیدم
لحظه ای که رفت ....کجاست؟؟
من چطوری اومدم اینجا
درحالیکه قبلا اینجا نبودم
چرا....
از اینکه نمیتونستم توی مشتم نگهش دارم دچار وحشت میشدم.
...
کم کم یاد گرفتم که دیگه بهش اونجوری نگاه نکنم.
یاد گرفتم برام مهم نباشه و خودمو بسپارم بهش
الان دوباره....
پی نوشت:
کویر...تازه دارم میفهمم چرا نمیتونستی ته پست هات رو ببندی...
سوال مهمتری که تو ذهنمه اینه که ...
اگه قرار باشه هدفی وجود داشته باشه
من از قبل با وجود برنامه ریزی وارد این دنیا شدم . قراره دنیا کاری کنه که من به طرف اون هدف راهنمایی شم
یا من خودم هستم که قراره اون معنا رو خلق کنم ؟؟
اصلا این تقسیم بندی درسته؟
به خودم که نگاه میکنم
میبینم کم اهل دل بستن بودم .
با وجود علایق هزار رنگم
با وجود روش های زیادی که سعی کردم زندگی رو بر خودم آسونتر و لذت بخش تر بکنم...
دارم سعی میکنم رشته های نامرئی وابستگی رو ازپاهام باز کنم
این روز ها تنم بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز به مراقبت داره
روح و روانم بیشتر
ته زندگی کجاست ؟
من کجای دنیای به این بزرگی (و در عین حال کوچیکی )قرار گرفتم؟
چرا باید باشم
چرا بقیه باید باشن
چرا من
چرا تو این مقطع از زمان
چرا زندگی باید باشه
چرا باید من یا زندگی ای باشه که این فکرا بیاد تو سرم و هیچ جوره نشه از فکرشون بیرون اومد
گاهی عمیقا احساس نیاز به خواب همیشگی میکنم
نه بخاطر فرار کردن
میخوام آروم بگیرم.
پی نوشت:بلاگفا نیست.باید بنویسم .بخاطر همین اینجام.باید جایی رو برای اشک ریختن و خودم بودن و فکر های هرزی که چسبیدن به ذهنم و دارن بالا میرن ، داشته باشم یا نه؟
خوبه که اشک بریزی برای خودت
و من الان دارم همین کارو میکنم .