نامش از بلندگوی سالن اعلام شد...پابرهنه بر روی سکوی چوبی سن قدم گذاشت. صحنه قبلا طراحی شده بود. اما نه آنطور که او انتظار داشت...
....
وسط صحنه نمایش ایستاد و نفس عمیقی کشید.پرده آرام آرام کنار رفت. احساس تنهایی میکرد...سرش را بالا گرفت و خودش را در مقابل جمعیتی دید که با نگاه های آمیخته به تعجب و تمسخر به او چشم دوخته بودند .
موزیک نواخته شد....
دستان لرزانش را که بلند کرد،همهمه ی غریبی در میان جمع پیچید.جمعیت آشفته به او میخندید . میخکوب ایستاد و فقط نگاه کرد. تمام حرکات را فراموش کرده بود...
در میان بهت و درماندگی، نگاهش روی مردی سرخورد که به او زل زده بود...درمیان همه نگاه های آلوده به ...نگاهی را یافت مطمئن...مرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
چیزی در دلش جوشید ...چشمانش را بست.
پای راستش را خم کرد و پای چپش را از زمین جدا کرد...بعد روی پنجه ی پایش ایستاد.دستانش را به حالت پرواز باز کرد و به نرمی شروع به رقصیدن کرد....
تن فرینده و عریانش همراه با نوای موسیقی در تلاطم بود.
زن در زمان و مکان جابجا میشد ...نرم ...سبک ...سیال...حرکاتش شکل خاصی به خودش گرفته بود ...شکلی که تا پیش از ان تجربه نکرده بود.حس کرد دیگر به الگو های قدیمی نیازی ندارد ...حس کرد چیزی برایش مهم نیست...
پر شد از حس رهایی.....مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد...مثل ماهی کوچکی که از تور ماهیگیر پیری گریخته باشد....
موسیقی تمام شد.ایستاد.چشمانش را باز کرد و خودش را تنها دید.سالن خالی از جمعیت بود.سایه ای را دید.غریبه آشنا در آستانه ی ورودی سالن به انتظار ایستاده بود و تماشایش میکرد ...کلاهش را از سر برداشت .به زن تعظیم کرد و بیرون رفت.
پی نوشت : ...
برای همان غریبه ی آشنا ...