8

گر بدین سان زیست باید پست...

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه یِ بن بست.



گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان ِ خود،چون کوه

یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی بقایِ خاک.




7

14 سالم بود وقتی برا اولین بار زمان به چشمم یجور دیگه دیده شد

یجور عجیب

یجوری که تنم میلرزه وقتی یادم میاد

حس میکردم تو تشخیص زمان ها اشتباه میکنم

تو تشخیص اینکه کاری رو انجام دادم یا نه

حرفی رو گفتم یا...

هی از خودم میپرسیدم

لحظه ای که رفت ....کجاست؟؟

من چطوری اومدم اینجا

درحالیکه قبلا اینجا نبودم

چرا....

از اینکه نمیتونستم توی مشتم نگهش دارم دچار وحشت میشدم.

...


 کم کم یاد گرفتم که دیگه بهش اونجوری نگاه نکنم.

یاد گرفتم برام مهم نباشه و خودمو بسپارم بهش


الان دوباره....



پی نوشت:

کویر...تازه دارم میفهمم چرا نمیتونستی ته پست هات رو ببندی...










6

ترس از مرگ یک غریزه ی حیوانی است و انسان باید بر آن چیره شود.

تنها آنهایی از مرگ می ترسند که به زندگی جاوید عقیده داشته باشند، آن هم به علت گناهانشان...


_مرغ دریایی_

_آنتوان چخوف_

5


نامش از بلندگوی سالن اعلام شد...پابرهنه بر روی سکوی چوبی سن قدم گذاشت. صحنه قبلا طراحی شده بود. اما نه آنطور که او انتظار داشت...

....

وسط صحنه نمایش ایستاد و نفس عمیقی کشید.پرده  آرام آرام کنار رفت. احساس تنهایی میکرد...سرش را بالا گرفت و خودش را در مقابل جمعیتی  دید که با نگاه های آمیخته به تعجب و تمسخر به او چشم دوخته بودند .

موزیک نواخته شد....

دستان لرزانش را که بلند کرد،همهمه ی غریبی در میان جمع پیچید.جمعیت آشفته به او میخندید . میخکوب ایستاد و  فقط نگاه کرد. تمام حرکات را فراموش کرده بود...

در میان بهت و درماندگی، نگاهش روی مردی سرخورد  که به او زل زده بود...درمیان همه نگاه های آلوده به ...نگاهی را یافت مطمئن...مرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

چیزی در دلش جوشید ...چشمانش را بست.

پای راستش را خم کرد و پای چپش را از زمین جدا کرد...بعد روی پنجه ی پایش ایستاد.دستانش را به حالت پرواز باز کرد و به نرمی شروع به رقصیدن کرد....

تن فرینده و عریانش همراه با نوای موسیقی در تلاطم بود. 

زن در زمان و مکان جابجا میشد ...نرم ...سبک ...سیال...حرکاتش شکل  خاصی به خودش گرفته بود ...شکلی که تا پیش از ان تجربه نکرده بود.حس  کرد دیگر به الگو های قدیمی نیازی ندارد ...حس کرد چیزی برایش مهم نیست...

پر  شد از حس رهایی.....مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد...مثل ماهی کوچکی که از تور ماهیگیر پیری گریخته باشد....

موسیقی تمام شد.ایستاد.چشمانش را باز کرد و خودش را تنها دید.سالن خالی از جمعیت بود.سایه ای را دید.غریبه آشنا در آستانه ی  ورودی سالن به انتظار ایستاده بود و تماشایش میکرد ...کلاهش را از سر برداشت .به زن تعظیم کرد و بیرون رفت.   

 

 

پی نوشت : ...

برای همان غریبه ی آشنا ...

4

نیلوفر آبی قبل از شکوفا شدن ،باید از میان لجن مرداب بگذرد.

.....راهب چون از لجن گریخته ،هرگز نمیتواند به نیلوفر آبی تبدیل شود،درست انند اینکه تخم نیلوفر آبی از افتادن در لجن مرداب ،مکانی که باید در آن رشد کند بترسد.شاید تخم از روی غرور و تکبر که من تخم نیلوفر آبی هستم و به هیچ وجه وارد لجن نمیشوم ،این کار را نکند

ولی در این صورت همیشه به صورت تخم باقی میماند و هیچگاه شکوفا نخواهد شد .اگر بخواهد به شکل نیلوفر شکوفا شود ،باید در لجن بیفتد.باید این دوگانگی و تضاد را تجربه کند.بدون تجربه ی این دوگانگی ،نیل به فراسو ممکن نیست .


در این دنیا زندگی کن

برای اینکه به تو پختگی و استحکام شخصیت میبخشد.چالش های این دنیا برای تو تمرکز و آگاهی به ارمغان می آورد .این آگاهی برای تو تبدیل به نردبانی میشود که میتوانی به وسیله آن رشد کنی.